داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
از آن هیکلهای بهقول معروف ورزشکاری دارد. رگهای بازوهایش از فرط درشتی ماهیچهها بیرون زدهاند. سوار ماشین میشود. اجازه میگیرد که سیگاری دود کند. تعجب میکنم که سیگار میکشد، چون از ظاهرش پیداست که ورزشکار حرفهای است. انگار میفهمد و میگوید:
«اعصاب برای آدم نمیماند. کارم شده فقط فکر کردن و سیگار دود کردن. آنوقت میگویند چرا جوانها معتاد میشوند. آمدهام اینجا برای رفتن پرسوجو کنم. قیمتی میگویند که دود از کلهٔ آدم بلند میشود و راهی نمیماند جز قاچاقی رفتن. مثل خر توی گِل ماندهام. ماندن یک دردسر دارد و رفتن هزار دردسر. اما اشکال ندارد. حاضرم از کوه قاف هم بگذرم، ولی بروم.»
میپرسم آنقدر اینجا دارد به او سخت میگذرد؟ جواب میدهد:
«من برایتان تعریف میکنم. خودتان قضاوت کنید که سخت است یا نه! فرزند آخر خانوادهای پنجنفرهام. برادر بزرگترم ازدواج کرده است. برادر وسطی و من هنوز در خانهایم؛ یک خانهٔ پنجاهمتری توی مولوی داشتیم که آن را هم بهتازگی فروختهایم و با بخشی از پولش ماشین خریدهایم تا نوبتی در اسنپ کار کنیم. باقی را هم دادهایم رهنِ همان خانهٔ پنجاهمتری. یعنی من و پدر و مادرم و برادرم در یک خانهٔ کوچک قدیمی که هر جایش یک سوراخ دارد، زندگی میکنیم. شنیدهاید که میگویند فلانی لب دریا برود، دریا خشک میشود. این حکایت من است. اصلاً شانس ندارم. مثلاً ماشین خریدم که اسنپ کار کنم. تصادف کردم. چون گواهینامه نداشتم، مجبور شدم ماشین را بدهم به اوراقی و هر چه را هم که گرفتم، بدهم به آقایی که باهاش تصادف کردم. تازه باز هم چند میلیون تومان دیگر قرض کردیم تا طرف دست از سرمان برداشت. از آن دندانگِردهای بیوجدان بود. برادرم مدام بهم سرکوفت میزند که تقصیر من است. در صورتیکه ربطی به من نداشت و طرف مقابل مقصر بود، ولی اگر افسر میآمد صددرصد من را میگرفتند و میانداختند زندان، چون گواهینامه نداشتم. این هم قانون الکی مملکت ماست. نگاه نمیکند که تو چهکارهای، فقط میگوید گواهینامه نداشتی، پس تقصیر توست. باید بروی زندان!»
راستش چندان هم شرایطش سخت و حاد بهنظر نمیرسد. حس میکنم دارد بزرگنمایی میکند. دوست دارد بگوید که قربانی شده است. میگویم که همهجای دنیا نداشتن گواهینامه جُرم است. آنجا هم وقتی پلیس جلوی ماشینی را میگیرد، در وهلهٔ اول از راننده طلبِ گواهینامه میکند. با لحنی که برایم آشناست (چون این مدت از مسافران مختلف زیاد شنیدهام)، جواب میدهد:
«نه خانم! باورکنید فرق دارد. پلیسهای آنجا فرق دارند. حالا شاید بگویید من دنبال بهانهام. ولی به والله اینطور نیست. من اینجا تمام تلاشم را کردم! دانشگاه علمی – کاربردی ثبتنام کردم که مثلاً درس بخوانم و بتوانم کاری درست و حسابی پیدا کنم. ولی هر چه نگاه میکنم، میبینم ماندن فایده ندارد. هر چقدر کار کنی، باز هم تهِ خطی. یا باید آقازاده باشی، یا ننه و بابای پولدار که من هیچ کدامش را ندارم. ماجرای این تصادف حل شود، بعدش سربازی است. سربازی تمام شود، بعدش باید دنبال شغلی بخورونمیر بگردی. پس کِی زندگی کنی؟ تصمیم گرفتهام بروم خارج. ما که میخواهیم از صفر شروع کنیم، چه اینجا، چه خارج. باز خارج حداقل آدم میتواند برای خودش زندگیای درست کند. هر کسی که میرود آنجا آزادی دارد، کار هست، رفاه هست، امکانات هست. هنرستان، کامپیوتر خواندم. همه کامپیوترهای عالی داشتند، من با یک لپتاپ مال عهد بوق سر میکردم. در مدرسههای ما هم که چیز بهدردبخوری یاد نمیدهند. من خیلی با استعداد بودم و هر چیزی را زود یاد میگرفتم، اما اینجا چه کسی به آدم باهوش بها میدهد. حتماً باید آشنای گردنکلفتی داشته باشی. باز اگر خارج بود، یک چیزی. آنجا برای این چیزها ارزش قائل میشوند و همهچیز پارتیبازی نیست. اگر بروم، شاید دوباره ورزش را هم شروع کنم. من ورزشکار حرفهای بودم. کُشتی میگرفتم. امید داشتم بروم تیم ملی، اما اینجا قدر این چیزها را نمیدانند. هر چقدر هم که زحمت بکشی، باز با پارتیبازی یک نفر دیگر را انتخاب میکنند. برای چی و کی اینجا زحمت بکشم؟»
مدام مَنم مَنم میکند. در هر جملهاش چند بار من را تکرار میکند. خودشیفتگی پنهانی در ته کلامش هست، همراه با لحن طلبکارانه. انگار از همهچیز و همهکس طلبکار است. با جمع بستن مخالفام. به او میگویم یعنی تمام کسانی که در این کشور موفق شدهاند، پارتی داشتهاند. تا آنجایی که من میدانم خیلی از ورزشکارها از خانوادههای بهشدت فقیری بالا آمده و رشد کردهاند. اما او نمیپذیرد. خودش را قربانی میبیند و معتقد است عالم و آدم در این مملکت به او ظلم کردهاند. آدمی هم که خودش را قربانی بداند، هرگز حاضر نیست از موضعش کوتاه بیاید. از آنهایی است که تصویری بسیار رؤیایی از غرب برای خودش ساخته است. معتقد است اگر برود، معجزهای رخ میدهد و ناگهان همهٔ کارهایش ردیف میشود.
«خیلی جدی تصمیم گرفتهام بروم. چند فامیل در انگلیس داریم. با آنها صحبت کردهام و همه گفتهاند بیا! هوایت را داریم. ولی سربازی نرفتهام و نمیتوانم پاسپورت بگیرم. تصمیم گرفتهام بروم ترکیه و از آنجا بروم برسم انگلیس. فامیلهایم آنجا هستند و حتماً کمکام میکنند. پدرم قول داده وامی بگیرد، خودم هم وام دیگری میگیرم و پولش اینطوری جور میشود. خارج هم که رفتم، بالاخره مدتی سختی دارد تا آدم جا بیافتد. ابتدای مهاجرت، آدم دچار مشکلات بسیاری میشود و در چندین ماه اول ممکن است دچار پشیمانی یا افسردگی شود، ولی آخرش روشن است. کار میکنم. قسط وامم را میدهم. به پدر و مادرم کمک میکنم که خانهای در یک محلهٔ آبرومند بخرند. برادرم را هم پیش خودم میآورم. همهچیز درست میشود. آنجا اگر کار کنی، به نتیجه میرسی، ولی اینجا تلاش کردن بیفایده است. پسرداییام با دست خالی رفت. اما حالا بیا و ببین چه زندگیای برای خودش ساخته است. ایران مانده بود، الان یا سرایدار بود یا نگهبان شرکت.»
نه زبان میداند. نه تخصص خاصی دارد. نه پول دارد. اما مطمئن است که بهشت موعودی آنطرف آب منتظرش است. به او میگویم مهاجرت باید هدفدار باشد. اگر شخص با آمادگی کامل و هدفی عالی تصمیم به مهاجرت بگیرد و تمام مسائل را بررسی کند، میتواند فرصت بزرگی برای پیشرفت و ترقیاش شود. برایش میگویم در این مدت بهواسطهٔ کارم خیلیها را دیدهام که بیگُدار به آب زدهاند و تاوان سختی پس دادهاند. میگویم در این مسیر فقط جان خود را در خطر میاندازد. قاچاقچیهای انسان رحم ندارند. میگویم از زندگی در غرب مدینهٔ فاضلهای ساختهای که با واقعیتها سازگار نیست. با این وضعیتی که دارد، اینکه باید وام بگیرد و برود، رفتناش از چاله درآمدن و به چاه افتادن است.
جواب میدهد:
«ای خانم، واقعیت همین زندگی فلاکتباری است که ما اینجا داریم. واقعاً به این زندگی، میشود گفت زندگی؟ هر روز هزار نگرانی داریم، هزار دغدغه داریم، نمیدانیم چطور باید از زندگی لذت ببریم. مگر قرار است چقدر عمر كنیم؟ بیست و هفت سال اینجا زندگی كردم، دیگر میخواهم جایی باشم كه به من احترام گذاشته شود. سختیهای مهاجرت را هم میدانم. مدینهٔ فاضله هم برای خودم نساختهام. اما هر چقدر هم سخت باشد، از اینجا سختتر است؟ مگر زندگی اینجا آسان است؟ من که دارم میروم و خودم را نجات میدهم. اگر سالم رسیدم، که آنجا از صفر شروع میکنم و زندگیام را میسازم. اگر هم مُردم که مرگ صد شرف دارد به این زندگی. خدا به داد شما برسد که اینجا به این زندگی ادامه میدهید.»
توی این مدت آنقدر حکایت رفتن آدمها را شنیدهام که بدانم آدمی را که هوای رفتن به سرش میزند، نمیتوان منصرف کرد. فکرش که میافتد به جانشان، دیگر نمیتوانند اینجا زندگی کنند. آدمی که هوای رفتن دارد، در هر حال خواهد رفت.